خاطرات زینب مخیطی(قسمت دوم)
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 819
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 9

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 37
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 313
:: بازدید ماه : 8002
:: بازدید سال : 20691
:: بازدید کلی : 297829
نویسنده : عباس کرم الهی
سه شنبه 3 مهر 1397

اواخرشهریور۵۹

امروز دوباره بمباران شد. آنهم درست ساعتی به شهرحمله شد که کارگران هفت تپه ؛تازه ازسرکار به خانه برگشته بودند ٫وهمراه خانواده هایشان درحیاط منزل مشغول صرف چای وعصرانه بودند.متاسفانه تعدادزیادی که اکثرا زن وکودک بودند شهید ومجروح شدند.

من شیفت عصر بودم. مجروحان زیادی را که اکثرا زن وکودک بودند به بیمارستان اوردند.درمیان مجروحان نیمه جان٬ کودک شش-هفت ماهه ای بود که بدنش کبودشده ودرنگاه اول به نظر می آمد شهید شده است.کودک را با این بدن کبود از زیر آوار بیرون کشیده بودند.نفس نمی کشید.اول خیال کردیم مرده ولی بدنش کمی گرم بود. من وهمکارم فرزانه خانم تصمیم گرفتیم اورا سریع زبرآب دستشویی اورژانس تمیزکنیم وگل وخاک را از دهان وچشمها وبینی اش بیرون بکشیم. پس از شستشو وساکشن بینی ودهان.اورا ازپا آویزان کردیم وآهسته چندضربه به پشت کمرش زدیم.کم کم شروع به نفس کشیدن کرد.وبطور معجزه اسایی زنده ماند.

اما متاسفانه مادرش شهید شده بود.چندین سال بعدکه جوان رعنایی شده بود از طریق دوستی با پسرم تصادفا به دیدنم آمد وگفت ماجرای زنده ماندنش را بزرگترها برایش تعریف کرده اند. اورژانس تا نزدیک شب شلوغ بود.ولی هرچه هوا تاریکتر میشد اطراف بیمارستان هم خلوت تر می شد. بعضی ازمردم به دنبال بستگان خود آمده بودند.وبا دیدن اجساد آنها ویا شنیدن خبرشهادتشان بطرز دلخراشی گریه وناله می کردند.خیلی ناراحت کننده بود.ما پرسنل هم همراه انها اشک می ریختیم.شاید خواندن این خاطرات برای شمای خواننده آسان باشد یاخیال کنید داستانی تخیلی تعریف می کنم ولی فقط خدا اگاه است دران لحظات برمن وهمکارانم چه گذشت!

اوایل مهر۵۹

هرروز که می گذشت به مرور زمان کارماهم سخت تر می شد.همه پرسنل بیمارستان در آماده باش کامل بودند‌.اخبار ناخوشایندی از اوضاع خرمشهروابادان وشهرهای مرزی غرب کشور می رسید. یکی از اقوام من بنام عبدالحسین شوهانی که استوار ژاندارمری مرز خسروی بود٬ درغرب کشور شهید شده بود.جنازه اش را چند روز بعد به شوش آوردند ودر گلزارشهدا( عباس اشوش) به خاک سپردند‌.

صدای رفت وآمد تانک ها حسابی ما را کلافه کرده بود.رفت وآمد نظامیان لشکر گارد شاهنشاهی که حالا بنام لشکر۲۱ حمزه بودند و پاسداران حاضر در منطقه به بیمارستان زیاد شده بود.منطقه داشت کم کم حالت جنگی به خود می گرفت.ولی هنوز مردم درشهربودند وزندگی عادی درشهرجاری بود.

هفتم مهر سال 1359

ساعت۸صبح ازسرکاربه خانه برگشتم.خیلی خسته بودم.تمام شب را بیداربودم ودراورژانس کشیک می دادم. مادرم طبق معمول داشت با غرولند وسروصدا کارهای خانه را انجام میداد.اینکارش باعث بدخوابی من شد.حدود ساعت۹ مادرم رفت از خیابان کمی خرید کرد.منهم ازخیر خواب واستراحت گذشتم.تازه لباسهایم را عوض کرده بودم ومی خواستم درانجام کارهای خانه به او کمک کنم.خواهرم هم که شاگرد دوره ی راهنمایی بود دراتاق مشغول آماده کردن وسایل مدرسه سال تحصیلی جدیدش بود.مادر ازخرید برگشت. مقداری ماش دریک سینی ریخت ومشغول تمیزکردن انها شد.که ناگهان....‌‌ ناگهان صداهای انفجارهای مهیبی درشهر پیچید.منبع صداها از سمت کرخه بود.صدای شلیک توپخانه هرلحظه به ما نزدیکترمی شد.خیلی وحشتناک بود.

سروصدا مرتب نزدیک و نزدیکتر به گوش می رسید.تا این که دو خانه را توی کوچه مان ( که پشت فرمانداری کنونی )بود با خمپاره زدند. ودود وگردوخاک به هوا بلندشد.من بیرون خانه دویدم ودیدم همه دارند فرار می کنند.آمدم توی حیاط و مادر و خواهرم را صداکردم که باید ازخانه بیرون برویم. مادر سینی ماش را وسط حیاط رهاکرد وبه سرعت لباس بیرون پوشیدیم واماده ترک خانه شدیم.

همسایه ی ما آقاسیدفاضل تفاخ که راننده مینی بوس بود..به سرعت ماشین قرمزرنگش را روشن کرد.داشت همه را با فریاد صدا می کرد که هرکس مایل است سریع سوار شود تا همراه خانواده اش شهررا ترک کنیم.

ماهم به سرعت سوار ماشین سید شدیم.حتی فرصت بستن درخانه ها را هم نداشتیم.همه چیزرا رهاکردیم وبه سوی سرنوشت نامعلومی براه افتادیم.

سرچهارراه «ورودی شهر» ـ قیامتی برپا بود.مردم را می دیدم که با هر وسیله ی ممکن و یا با پای پیاده درحال فرار از شهربودند.

حمله آنقدر شدید و سریع و غافلگیرکننده بود که حتی کسی فرصت بستن در خانه ها ومغازه ها را نداشت. مینی بوس به سمت اندیمشک به راه افتاد. سید فاضل ما را به دو کوهه در اطراف اندیمشک به منزل یکی از آشنایانشان برد.

بعداز رفتن ما چندگلوله توپ به چهارراه شوش اصابت کرد. و به ماشین سرویس کارگران هفت تپه وتعدادی از مردم اصابت نمود وتعدادزیادی مجروح وحدود ۷ نفراز کارگران وچندتا از مردم دیگر را به شهادت رساند.

در دوکوهه اوضاع بدترشد. چون هواپیماهای عراقی ایستگاه راه آهن را به شدت بمباران کردند و دود غلیظی همه جارا پوشاند.

همه ترسیده بودند. من نگران پدرم بودم. صبح رفته بود سرکار والان نمی دانست ما کجا هستیم وماهم دلواپس او بودیم. مادرم دچار تپش قلب شدیدی شد وحالش به هم خورد.بقیه هم حال وروزشان بهتراز او نبود.میزبان ما هم بشدت ترسیده بود‌.هیچکس احساس امنیت نمیکرد.به پیشنهاد سیدفاضل دوباره سوار مینی بوس شدیم تا به جای امنی برویم.

بعداز آرام کردن مادرم وبقیه همراه سید ودیگران سوار شدیم و او مارا از راه دزفول به شهرک شریعتی( کوتیان) در اطراف دزفول برد.این شهرک سرراه جاده شوش ـ دزفول قراردارد.

وقتی درخانه یکی ازاهالی انجا مستقرشدیم واوضاع کمی ارام شد فردا صبح دوباره سوار ماشین آقا سید شدیم وبرای بستن درها وپیدا کردن پدرم به شوش برگشتیم. توضیح اینکه اهالی مهربان شهرک شریعتی با آغوش باز همه مردم جنگ زده را می پذیرفتند ومثل اعضای خانواده شان با انها رفتار می کردند.جوانان ومردانشان هم به سوی جبهه جنگ می شتافتند.

وارد شوش شدیم.صدای غرش توپ خانه هنوز هم از سمت کرخه بگوش می رسید.سکوت وغربت غم انگیزی برشهر حاکم بود.شهرکاملا خالی از سکنه شده بود وفقط ارتشیها وپاسداران درشهر مانده بودند.درب مغازه ها وخانه ها باز بود.خیلی از ساختمان ها کاملا فروریخته بودند.در کوچه ها ومعبر خون زیادی ریخته شده بود.تا جایی که ممکن بود سرعت ماشین را کم کردیم ودرب خانه های سرراهمان را می بستیم .

وارد کوچه خودمان شدیم. من از ماشین پیاده شدم وتا حد ممکن درب خانه های همسایه هارا بستم. وارد خانه خودمان شدم. سینی پر از ماش هنوز وسط حیاط بود! ازخانه خودمان مقداری وسیله وخرت وپرت برداشتم.دراتاق ها وحیاط را بستم ودنبال پدرم گشتم.از او خبری نبود.

به سمت رودخانه شاوور نزدیک خانه مان رفتم. دیدم پدرم هاج و واج داخل علف های کناررودخانه پناه گرفته است. اوهم نگران ما بود.با او صحبت کردم وگفتم حال همه خوب است.جایشان هم فعلا امن است. آقاسید وهمراهش هم کمی وسیله داخل ماشین گذاشتند. دوباره همراه پدرم سوار ماشین آقاسید شدیم وبه سمت خارج شهر حرکت کردیم. سرچهارراه به آقاسید گفتم نگه دارد. سریع از مینی بوس پیاده شدم.هرچه بقیه دادزدند سوارشو .گوشم بدهکارنبود. با تکان دادن دست از انها خداحافظی کردم.از چهارراه تا بیمارستان به سرعت دویدم.آنها حرکت کردند ولی صدای فریادشان را می شنیدم که داد می زدند برگرد!

با خودم می گفتم من نباید ازچیزی بترسم.الان باید به جای فرار بمانم.وبه مردمم کمک کنم. چون پدرم پسری ندارد که به جبهه بفرستد وخودش هم پیرشده.من باید جای پسر نداشته اش را پرکنم.ودرصحنه مقاومت بمانم! سید وبقیه رفتند.منهم بعداز کمی دویدن به بیمارستان رسیدم.

انجاهم همکارانم اوضاع خوبی نداشتند.مخصوصاکه برخی از آنها ایرانی نبودند.برق قطع شده بود.همه چیز غیرعادی بود.کارکنان خارجی هم یکی یکی مارا ترک کردند وتنها بدون امکانات شب در بیمارستان ماندیم وهرطوربود به مجروحین کمک کردیم .



:: برچسب‌ها: "خاطرات جنگ" شوش"به قلم"زینب مخیطی" ,
:: بازدید از این مطلب : 1110
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
به پایگاه خبری تحلیلی شوش نیوز خوش آمدید
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبرگزاری شوش نیوز و آدرس shoushnews.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.